پرش به محتوا

وقتی یاد دوران مدرسه میفتم!

آهنگ ای ماه مهر محسن چاوشی دوبار پخش شده و دیگه نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم که از فضای مدرسه در سال‌های دور ننویسم. هرروز صبح وزنه‌ ده کیلویی که فوتبال دیشب روی پلکامون گذاشته بود رو به زور برمی‌داشتیم و با لباسای کثیف و جورابای بوگندو وسایلمون رو آماده می‌کردیم. از مامان هم می‌پرسیدیم کو لقمه‌های نان و پنیرم! لقمه‌هایی که محض خالی‌نبودن عریضه به قالب پنیر فقط کشیده شده‌بودن.

انبوهی کتاب و دفتر رو قطار می‌کردیم و نصفشو دست‌نخورده برمی‌گردوندیم. زنگ اول سروصدای کلاس مثل لونه مرغایی بود که روباه بهشون زده. زنگ دوم هم البته همینطور. و بقیه زنگ‌ها. من که موقع درس همیشه خواب بودم ولی انصافا بعضیا گوش می‌دادن و سوال می‌پرسیدن. دمشون گرم.

یه سال هم بود که خیلی با بغل دستیم حرف می‌زدم. دوتا کلاس تجربی بودیم و معلم ریاضیمون سال بعدش رفت اون کلاس دیگه. بچه‌های اون کلاس تعریف کردن روز اول که اومد از در سرشو آورد تو و گفت حسن زاده این کلاسه؟ اونا هم گفته بودن نه! گفت خداروشکر و اومد تو کلاس!

بین هر کلاس دوباره لونه مرغی می‌شدیم. یه عده خیلی عارفانه و زاهدانه کتاب درسی باز می‌کردن و می‌خوندن. یه عده سبزی می‌ذاشتن وسط و از هر دری سخن می‌گفتن. چندتا از قلدرها هم راه می‌افتادن بین میزها و اعمال مثبت 18 روی ضعفای کلاس اجرا می‌کردن.

زنگ تفریحا بعضیامون کاری واسه انجام نداشتیم، کز می‌کردیم یه گوشه تا زنگ دوباره بخوره؛ یا هم ساندویچای خشکمون رو نشخوار می‌کردیم. یه سال هم بود که دزد و پلیس بازی میکردیم و عجب دزدی بودم من، اسماعیل عجب دزدی! انقدر دزد خوبی بودم که فرستادنم تست دومیدانی، ولی خب توفیقی حاصل نشد.

یه سال بین دوتا کلاس همسن، جنگ زنبوری در گرفته بود. از دقیقه اول، نیروهای هر کلاس با رهبری شرترین دانش‌آموز، انگشت‌های وسطشون رو گرم می‌کردن و به حالت شلاقی در کسری از ثانیه بر باسن مبارک فرد قربانی فرود می‌آوردن. دردی که از اون نقطه برخورد به جون قربانی می‌افتاد تا چند دقیقه امکان نشستن یا حرکت رو از فرد می‌گرفت.

یهو می‌دیدی 40-50 نفر با پیراهن آبی و شلوار پارچه‌ای به سمت هم می‌دون و دنبال هم می‌کنن. این صحنه‌ها منو یاد جنگ‌های ایران و یونان، ایران و روم، ایران و عثمانی، ایران و ازبک و خلاصه ایران و هر قوم و کشور دیگه‌ای می‌نداخت. کلاس ما جزو این جنگ کلاسی نبود، ولی یه روز که که بی‌خبر از وقایع سیاسی و اقتصادی دنیا قدم می‌زدم و در افکار و خیال خود مستغرق شده بودم، یه دفعه آتشی از نشیمنگاهم شعله کشید و گرمایش تمام تنم را پر کرد. برگشتم و در حالی که به شدت نقطه برخورد رو می‌مالیدم گفتم چته، چه کار می‌کنی! طرف یه نگاه انداخت و گفت تو مال کلاس فلان نیستی؟ گفتم نه! گفت عه شرمند برار، اشتباهی زدوم. بعدم خواست با مالش اون قسمت خطاشو جبران کنه که نذاشتم تا انگ ناجوری بهم نخوره.

ولی خب زنبوری رو اونجا یاد گرفتم و چندین بار روی افراد مختلف امتحان کردم و بسی لذت وافر بردم. فکر کنم طولانی شد، همینقدر بسه.

برچسب‌ها:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *